قصه های روستا
۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه
۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه
همه چیز درباره واژه “کس شعر”
امروزه کسی نیست که معنای واژه “کس شعر” را نداند و حتی به جرات میتوانم بگویم کسی نیست که کس شعر نگوید. ولی با اطمینان میتوانم بگویم که %90 خوانندگان این مطلب از تاریخچه این واژه خبر ندارند!! من اخیرا به تاریخچه این واژه پی برده ام و بر خود واجب میدانم که شما را هم در مورد این موضوع غنی کنم! البته این که من میخواهم تاریخچه “کس شعر “ را برایتان بگویم به این معنی نیست که من آدم بی حیا و بی تربیتی هستم. اصلا بگذارید توضیح بدهم تا خودتان متوجه شوید.
اول ار همه اجازه میخوام که یک کم غیر ادبی بنویسم. البته منظورم این نیست که ب ادبی بنویسم! منظورم اینه که راحت تر و خودمونی تر بنویسم.
خوب دوستان. اخیرا دیدم جایی یکی از حامیان فیمینیست پستی گذاشته بود و از جامعه مودب ایران خواسته بود در مورد شعر ها و حرفهای بی محتوا واژه ای به جز “کس شعر” رو به کار ببرند! البته یکی از خوانندگان ایشون نوشته بود بهتره بگیم “ک*ر غزل”!! و از اونجایی که خود من هم از حامیان فیمینیست هستم به دنبال راهی برای حل این معضل گشتم!
کرسی شعر است که اینطور تغییر پیدا کرده است.
...
خوب بقیش رو بذارید خودم بنویسم. چون اگه از اون لغتنامه کپی پیست کنم باید همش رو دوباره توضیح بدم!
در گذشته وقتی که بخاری و تلویزیون نبود، مردم باید شبهای طولانی زمستان رو سر میکردن! خداییش عذاب آوره! نه تلویزیون و نه کامپیوتر و نه بخاری!! البته اینا نبودن ولی چیزی بود که جای هرسه تای اینا رو پر میکرد! و اون چیزی نبود به جز کرسی.
مردم دور این کرسیها که اندازه میز مناظره انتخاباتی بود جمع میشدن و شعرهایی که بلد بودن نوبتی میخوندن تا حوصله شون سر نره! ولی یکم یکم دیدن بازم داره حوصله شون سر میره و هنوز کسی پیدا نشده تلویزیون رو اختراع کنه واسه همین شروع کردن به تولید شعر پای این کرسی ها! به این رویه میگفتن کرسی شعر...البته همه که خوب بلد نیستن عین من شعر تولید کنن! در هر هزار نفر یک نفر میشه محمد تقی بهار. بقیه در اصل فقط مثل الفنون کس شعر میگفتن. ولی از اونجایی که هنوز کسی نمیدونست کس شعر چیه، بهشون نمیگفتن کس شعر نگو. البته مردم متتوجه شده بودن که این کس شعر ها دو تا ویژگی مهم داره:
1) فقط واسه گذروندن وقت هست و هیچ ارزش دیگه ای نداره
2) ان کس شعر ها در حالی که هیچ شباهتی به شعر ندارن، ولی بیشباهت به شعر هم نیستن
خلاصه این واژه کرسی شعر رفته رفته جای خودش رو به واژه بی ناموسی کس شعر داد و احتمال این هم وجود داره که با فشار قشر فیمینیست به واژه “ ک*ر غزل” هم تغییر نام پیدا کنه.
البته مدت زیادی از تولید اولین کس شعر نمیگذره ولی امروزه شاهد پیشرفته ترین و تپل ترین کس شعر ها از جانب دولتمردان هستیم.
خوب دوستان . این از تاریخچه کس شعر! حالا دیگه میتونم ادعا کنم اگه یه وقت از دنیا رفتم جاهل از دنیا نرفتم!
در پست های بعدی منتظر تاریخچه واژه هایی نظیر “ کس خل، کس مشنگ و . . . “ باشید.
هرکس در این مورد اطلاعات دیگه ای داره لطفا بذاره تا بخونیم.
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
طرح خودکفایی روستا
سلام دوستان.
این هفته اتفاقاتی در روستای ما رخ داد که شاید از هفته قبلی جالبتر باشد. البته من شخصا نمیدانم که این اتفاق خندهدار است یا اسفناک. قضاوت این موضوع بر عهده خودتان. اینک این شما و این هم قصه این هفتهی روستای ما.
کدخدا بعد از این که اوضاع قیمت شیر را دید تصمیم گرفت هر طور شده این مشکل را حل کند. بنابراین شورایی متشکل از هشت نفر تشکیل شد که وظیفه آن پیدا کردن راهی برای حل مشکل قیمت شیر بود. بعد از کلی بحث و تبادل نظر بالاخره این شورای هشت نفره به این نتیجه رسید که روستا باید حداقل یک گاو داشته باشد تا مردم روستا از شیر آن استفاده کنند. ولی همانطور که خودتان میدانید در روستای ما کسی از گاو سررشته نداشت به جز مشحسن که دکتر دیدن گاو را برای او ممنوع کرده بود. از این رو جلسه به دور دوم کشیده شد و قرار شد اعضا خوب فکر کنند و فردا نظر خود را اعلام کنند. فردای آن روز از بین این هشت نفر چهار نفر بر این عقیده بودند که باید کبلامراد را برای انتخاب گاو به شهر فرستاد و چهار نفر دیگر بر این عقیده بودند که باید یک هیات سه نفره متشکل از مشحسن و دونفر دیگر را برای انتخاب گاو و مهار مشحسن به شهر فرستاد. از آنجا که در روستای ما به جز میرزا رحمان کسی شمردن بلد نبود از او خواهش کردند که بیاید و آرای آنان را بشمارد. میرزا رحمان هم از ترس این که نکند جلسه به دور سوم کشیده شود نتیجه را به این صورت اعلام کرد که کبلامراد پنج رای و هیات سه نفره چهار رای. در این لحظه من گفتم:« به ازای هر فردی که با رفتن کبلامراد موافق هست یکی هم با رفتن هیات سه نفره موافق است. پس قاعدتا باید آرا مساوی باشد». ای کاش حرف نمیزدم! کبلامراد و کدخدا و میرزا رحمان همزمان و همصدا به من گفتند:« تو خودت فهمیدی چی گفتی؟ چرا با این چرندیات ذهن مردم را خراب میکنی؟ تو چرا به فکر پیشرفت روستای خود نیستی؟ ». من هم باخود گفتم من که چند ماه ساکت بودهام این بار هم ساکت میمانم.
خلاصه قرار شد کبلامراد به شهر برود و گاو بخرد. رفتن او هم همان قصه رفتن مشحسن را داشت. به این صورت که کبلامراد رفت و بعد از سه روز برگشت. البته کسی به استقبال او نرفت. چون او موبایل نداشت که زنگ بزند و مردم بدانند چه موقع میرسد. در روستای ما فقط کدخدا موبایل دارد که او هم موبایلش را به کسی نمیدهد. حتی اگر هم موبایلش را به کبلامراد میداد داد باز هم کبلامراد نمیتوانست آمدنش را اعلام کند. زیرا دیگر کسی در روستا موبایل نداشت که کبلامراد با او تماس بگیرد. به هر حال کبلامراد آمد و مستقیم به در خانه کدخدا رفت و با فریاد خبر از راه رسیدنش را منتشر کرد و ظرف مدت کوتاهی همه اهالی جلوی در خانه کد خدا جمع شدند به جز مشحسن که نباید گاو را میدید.
خلاصه چند روز از نگهداری گاو گذشت و من برای تهیه شیر به دکان میرزا رحمان رفتم و تا یک کیلو شیر بخرم. تا میرزا رحمان شیر را در ظرف من ریخت از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم. شیر حدودا زرد رنگ بود. گفتم میرزا چرا شیرش این رنگی شده؟ میرزا گفت نمیدانم. موقع دوشیدن هم همین رنگی بود. این شیر کیلویی 300 تومان است. نمیخواهی از این شیر شهری ببر کیلویی 1500 تومان. من هم مستقیم به در خانه کدخدا رفتم و گفتم شیر شهر سفید است، ولی شیر تولید داخل روستا رنگ خیلی بدی دارد و به شیر شباهتی ندارد و شیری را که خریده بودم نشانش دادم. کدخدا گفت تو چرا اینقدر بیخودی بهانه میگیری؟ من خودم هم دیروز از همین شیر خوردم، این ایرادهای جزئی هدفی به غیر از خدشهدار کردن خودکفایی روستا ندارد. تو چرا نمیگذاری پیشرفت کنیم؟
وقتی از کدخدا هم نا امید شدم در خانه مشحسن رفتم. با این که دکتر دیدن گاو را برایش ممنوع کرده بود خواهش کردم که سری به گاو روستا بزند. او هم قبول کرد. وقتی با مشحسن به دکان میرزا رحمان رسیدیم، شیر را به مشحسن نشان دادم و علت را پرسیدم. او هم گفت که حتما باید گاو را ببیند. بعد از کلی خواهش میرزا رحمان قبول کرد گاو را از دور نشان مشحسن بدهد. تا مشحسن گاو را دید بلند گفت : "این گاو که نر است!". اینقدر صدای مشحسن بلند بود که همه اهالی در عرض چند ثانیه در دکان میرزا رحمان جمع شدند.
خوب ! حتما خودتان توانستهاید بقیه ماجرا را حدس بزنید. خودمانیم! نزدیک بود شیر گاو نر را بخوریم!
ادامه دارد...
قضیه سرماخوردگی کدخدا
چند روز قبل در روستای ما اتفاقات جالبی رخ داد. البته جالب که نه! یعنی جالب بود ولی از لحاظ.... . اصلا بگذارید برایتان تعریف کنم تا خودتان لحاظش را پیدا کنید.
قضیه از این قرار بود که یک ماه پیش کدخدا سرما خورده بود ولی از آنجا که در روستای ما همه کشاورزی میکنند و کسی گاو ندارد و به دلیل بارندگی شدید و بیسابقه راه ارتباطی روستای ما به خارج از روستا کاملا مسدود شده بود و کدخدا هم بند کرده بود و میگفت شیر می خواهم! مجبور شدیم یکی از از اهالی روستا را مجبور کنیم به شهر برود و برای کدخدا شیر بخرد. بنابراین با نظر اهالی روستا قرار شد مشحسن را برای انجام این ماموریت رهسپار کنیم. همانطور که میدانید مشحسن قبلا گاو داشت. او عاشق گاوش بود و هنگامی که دید گاوش در طویله نیست دپرس شد و افسردگی گرفت و به همین دلیل فکر می کرد خودش گاو خودش است. سپس او را برای معالجه به شهر بردند. اکنون مشحسن حالش خوب شده است و به توصیه دکتر دیگر گاو نگه نمیدارد. ولی هنوز گاوشناس خبرهای است. از این رو برای تهیه شیر مرغوب انتخاب شد.
سرتان را درد نیاورم. بعد از کلی بحث و مناظره با مشحسن بالاخره او را مجاب کردیم که به شهر برود. مشحسن رفت و بعد از سه روز برگشت. البته کسی به استقبال او نرفت. چون او موبایل نداشت که زنگ بزند و مردم بدانند چه موقع میرسد. در روستای ما فقط کدخدا موبایل دارد که او هم موبایلش را به کسی نمیدهد. حتی اگر هم موبایلش را به مشحسن می داد باز هم مشحسن نمیتوانست آمدنش را اعلام کند. زیرا دیگر کسی در روستا موبایل نداشت که مشحسن با او تماس بگیرد. به هر حال مشحسن آمد و مستقیم به در خانه کدخدا رفت. در همین لحظه کبلا مراد او را دید و با فریاد این خبر را منتشر کرد و ظرف مدت کوتاهی همه اهالی جلوی در خانه کد خدا جمع شدند. زن کدخدا شیر را از مشحسن گرفت و گرم کرد و به کدخدا داد و او هم نوش جان کرد. هنوز همه اهالی جمع بودند. کبلا مراد از مشحسن پرسید شیر را کیلویی چند خریدی؟ مشحسن پاسخ داد کیلویی ۱۵۰۰ تومان. تا مشحسن این حرف را زد ناگهان کدخدا فریاد زد ۱۵۰۰ تومان!؟ مگر چه خبر است؟ مشحسن گفت این پایین ترین قیمت بود. آخر کارخانهی تولید لبنیات شیر همه گاوها را پیش خرید کرده بود. علاوه بر این جایی شنیدم که میگفتند فروشندگان هم پیمان شدهاند که به اهالی روستای ما شیر نفروشند. کلی التماس کردم تا همین را هم گیر آوردم.
کدخدا عصبانیتر از قبل فریاد کشید من که همین دو هفته پیش از مغازهی میرزا رحمان کیلویی ۲۰ تومان خریده بودم. این بار کبلا مراد فریاد زد های میرزا پس چرا همان دو هفته پیش شیر را به من کیلویی ۳۰۰ تومان فروختی؟ میرزا رحمان بیچاره هم جواب داد آن موقع که مثل الان جاده بسته نبود. هوا مساعدتر بود. مردم شهر هم با هم هم پیمان نشده بودند که به ما شیر نفروشند. درضمن جناب کدخدا. چون شما کدخدای ما بودی ما با شما کیلویی ۲۰ تومان حساب کردیم. قرار نبود اینجا به همه بگویید !
ادامه دارد...
قضیه از این قرار بود که یک ماه پیش کدخدا سرما خورده بود ولی از آنجا که در روستای ما همه کشاورزی میکنند و کسی گاو ندارد و به دلیل بارندگی شدید و بیسابقه راه ارتباطی روستای ما به خارج از روستا کاملا مسدود شده بود و کدخدا هم بند کرده بود و میگفت شیر می خواهم! مجبور شدیم یکی از از اهالی روستا را مجبور کنیم به شهر برود و برای کدخدا شیر بخرد. بنابراین با نظر اهالی روستا قرار شد مشحسن را برای انجام این ماموریت رهسپار کنیم. همانطور که میدانید مشحسن قبلا گاو داشت. او عاشق گاوش بود و هنگامی که دید گاوش در طویله نیست دپرس شد و افسردگی گرفت و به همین دلیل فکر می کرد خودش گاو خودش است. سپس او را برای معالجه به شهر بردند. اکنون مشحسن حالش خوب شده است و به توصیه دکتر دیگر گاو نگه نمیدارد. ولی هنوز گاوشناس خبرهای است. از این رو برای تهیه شیر مرغوب انتخاب شد.
سرتان را درد نیاورم. بعد از کلی بحث و مناظره با مشحسن بالاخره او را مجاب کردیم که به شهر برود. مشحسن رفت و بعد از سه روز برگشت. البته کسی به استقبال او نرفت. چون او موبایل نداشت که زنگ بزند و مردم بدانند چه موقع میرسد. در روستای ما فقط کدخدا موبایل دارد که او هم موبایلش را به کسی نمیدهد. حتی اگر هم موبایلش را به مشحسن می داد باز هم مشحسن نمیتوانست آمدنش را اعلام کند. زیرا دیگر کسی در روستا موبایل نداشت که مشحسن با او تماس بگیرد. به هر حال مشحسن آمد و مستقیم به در خانه کدخدا رفت. در همین لحظه کبلا مراد او را دید و با فریاد این خبر را منتشر کرد و ظرف مدت کوتاهی همه اهالی جلوی در خانه کد خدا جمع شدند. زن کدخدا شیر را از مشحسن گرفت و گرم کرد و به کدخدا داد و او هم نوش جان کرد. هنوز همه اهالی جمع بودند. کبلا مراد از مشحسن پرسید شیر را کیلویی چند خریدی؟ مشحسن پاسخ داد کیلویی ۱۵۰۰ تومان. تا مشحسن این حرف را زد ناگهان کدخدا فریاد زد ۱۵۰۰ تومان!؟ مگر چه خبر است؟ مشحسن گفت این پایین ترین قیمت بود. آخر کارخانهی تولید لبنیات شیر همه گاوها را پیش خرید کرده بود. علاوه بر این جایی شنیدم که میگفتند فروشندگان هم پیمان شدهاند که به اهالی روستای ما شیر نفروشند. کلی التماس کردم تا همین را هم گیر آوردم.
کدخدا عصبانیتر از قبل فریاد کشید من که همین دو هفته پیش از مغازهی میرزا رحمان کیلویی ۲۰ تومان خریده بودم. این بار کبلا مراد فریاد زد های میرزا پس چرا همان دو هفته پیش شیر را به من کیلویی ۳۰۰ تومان فروختی؟ میرزا رحمان بیچاره هم جواب داد آن موقع که مثل الان جاده بسته نبود. هوا مساعدتر بود. مردم شهر هم با هم هم پیمان نشده بودند که به ما شیر نفروشند. درضمن جناب کدخدا. چون شما کدخدای ما بودی ما با شما کیلویی ۲۰ تومان حساب کردیم. قرار نبود اینجا به همه بگویید !
ادامه دارد...
اشتراک در:
پستها (Atom)