چند روز قبل در روستای ما اتفاقات جالبی رخ داد. البته جالب که نه! یعنی جالب بود ولی از لحاظ.... . اصلا بگذارید برایتان تعریف کنم تا خودتان لحاظش را پیدا کنید.
قضیه از این قرار بود که یک ماه پیش کدخدا سرما خورده بود ولی از آنجا که در روستای ما همه کشاورزی میکنند و کسی گاو ندارد و به دلیل بارندگی شدید و بیسابقه راه ارتباطی روستای ما به خارج از روستا کاملا مسدود شده بود و کدخدا هم بند کرده بود و میگفت شیر می خواهم! مجبور شدیم یکی از از اهالی روستا را مجبور کنیم به شهر برود و برای کدخدا شیر بخرد. بنابراین با نظر اهالی روستا قرار شد مشحسن را برای انجام این ماموریت رهسپار کنیم. همانطور که میدانید مشحسن قبلا گاو داشت. او عاشق گاوش بود و هنگامی که دید گاوش در طویله نیست دپرس شد و افسردگی گرفت و به همین دلیل فکر می کرد خودش گاو خودش است. سپس او را برای معالجه به شهر بردند. اکنون مشحسن حالش خوب شده است و به توصیه دکتر دیگر گاو نگه نمیدارد. ولی هنوز گاوشناس خبرهای است. از این رو برای تهیه شیر مرغوب انتخاب شد.
سرتان را درد نیاورم. بعد از کلی بحث و مناظره با مشحسن بالاخره او را مجاب کردیم که به شهر برود. مشحسن رفت و بعد از سه روز برگشت. البته کسی به استقبال او نرفت. چون او موبایل نداشت که زنگ بزند و مردم بدانند چه موقع میرسد. در روستای ما فقط کدخدا موبایل دارد که او هم موبایلش را به کسی نمیدهد. حتی اگر هم موبایلش را به مشحسن می داد باز هم مشحسن نمیتوانست آمدنش را اعلام کند. زیرا دیگر کسی در روستا موبایل نداشت که مشحسن با او تماس بگیرد. به هر حال مشحسن آمد و مستقیم به در خانه کدخدا رفت. در همین لحظه کبلا مراد او را دید و با فریاد این خبر را منتشر کرد و ظرف مدت کوتاهی همه اهالی جلوی در خانه کد خدا جمع شدند. زن کدخدا شیر را از مشحسن گرفت و گرم کرد و به کدخدا داد و او هم نوش جان کرد. هنوز همه اهالی جمع بودند. کبلا مراد از مشحسن پرسید شیر را کیلویی چند خریدی؟ مشحسن پاسخ داد کیلویی ۱۵۰۰ تومان. تا مشحسن این حرف را زد ناگهان کدخدا فریاد زد ۱۵۰۰ تومان!؟ مگر چه خبر است؟ مشحسن گفت این پایین ترین قیمت بود. آخر کارخانهی تولید لبنیات شیر همه گاوها را پیش خرید کرده بود. علاوه بر این جایی شنیدم که میگفتند فروشندگان هم پیمان شدهاند که به اهالی روستای ما شیر نفروشند. کلی التماس کردم تا همین را هم گیر آوردم.
کدخدا عصبانیتر از قبل فریاد کشید من که همین دو هفته پیش از مغازهی میرزا رحمان کیلویی ۲۰ تومان خریده بودم. این بار کبلا مراد فریاد زد های میرزا پس چرا همان دو هفته پیش شیر را به من کیلویی ۳۰۰ تومان فروختی؟ میرزا رحمان بیچاره هم جواب داد آن موقع که مثل الان جاده بسته نبود. هوا مساعدتر بود. مردم شهر هم با هم هم پیمان نشده بودند که به ما شیر نفروشند. درضمن جناب کدخدا. چون شما کدخدای ما بودی ما با شما کیلویی ۲۰ تومان حساب کردیم. قرار نبود اینجا به همه بگویید !
ادامه دارد...
قضیه از این قرار بود که یک ماه پیش کدخدا سرما خورده بود ولی از آنجا که در روستای ما همه کشاورزی میکنند و کسی گاو ندارد و به دلیل بارندگی شدید و بیسابقه راه ارتباطی روستای ما به خارج از روستا کاملا مسدود شده بود و کدخدا هم بند کرده بود و میگفت شیر می خواهم! مجبور شدیم یکی از از اهالی روستا را مجبور کنیم به شهر برود و برای کدخدا شیر بخرد. بنابراین با نظر اهالی روستا قرار شد مشحسن را برای انجام این ماموریت رهسپار کنیم. همانطور که میدانید مشحسن قبلا گاو داشت. او عاشق گاوش بود و هنگامی که دید گاوش در طویله نیست دپرس شد و افسردگی گرفت و به همین دلیل فکر می کرد خودش گاو خودش است. سپس او را برای معالجه به شهر بردند. اکنون مشحسن حالش خوب شده است و به توصیه دکتر دیگر گاو نگه نمیدارد. ولی هنوز گاوشناس خبرهای است. از این رو برای تهیه شیر مرغوب انتخاب شد.
سرتان را درد نیاورم. بعد از کلی بحث و مناظره با مشحسن بالاخره او را مجاب کردیم که به شهر برود. مشحسن رفت و بعد از سه روز برگشت. البته کسی به استقبال او نرفت. چون او موبایل نداشت که زنگ بزند و مردم بدانند چه موقع میرسد. در روستای ما فقط کدخدا موبایل دارد که او هم موبایلش را به کسی نمیدهد. حتی اگر هم موبایلش را به مشحسن می داد باز هم مشحسن نمیتوانست آمدنش را اعلام کند. زیرا دیگر کسی در روستا موبایل نداشت که مشحسن با او تماس بگیرد. به هر حال مشحسن آمد و مستقیم به در خانه کدخدا رفت. در همین لحظه کبلا مراد او را دید و با فریاد این خبر را منتشر کرد و ظرف مدت کوتاهی همه اهالی جلوی در خانه کد خدا جمع شدند. زن کدخدا شیر را از مشحسن گرفت و گرم کرد و به کدخدا داد و او هم نوش جان کرد. هنوز همه اهالی جمع بودند. کبلا مراد از مشحسن پرسید شیر را کیلویی چند خریدی؟ مشحسن پاسخ داد کیلویی ۱۵۰۰ تومان. تا مشحسن این حرف را زد ناگهان کدخدا فریاد زد ۱۵۰۰ تومان!؟ مگر چه خبر است؟ مشحسن گفت این پایین ترین قیمت بود. آخر کارخانهی تولید لبنیات شیر همه گاوها را پیش خرید کرده بود. علاوه بر این جایی شنیدم که میگفتند فروشندگان هم پیمان شدهاند که به اهالی روستای ما شیر نفروشند. کلی التماس کردم تا همین را هم گیر آوردم.
کدخدا عصبانیتر از قبل فریاد کشید من که همین دو هفته پیش از مغازهی میرزا رحمان کیلویی ۲۰ تومان خریده بودم. این بار کبلا مراد فریاد زد های میرزا پس چرا همان دو هفته پیش شیر را به من کیلویی ۳۰۰ تومان فروختی؟ میرزا رحمان بیچاره هم جواب داد آن موقع که مثل الان جاده بسته نبود. هوا مساعدتر بود. مردم شهر هم با هم هم پیمان نشده بودند که به ما شیر نفروشند. درضمن جناب کدخدا. چون شما کدخدای ما بودی ما با شما کیلویی ۲۰ تومان حساب کردیم. قرار نبود اینجا به همه بگویید !
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر