سلام دوستان.
این هفته اتفاقاتی در روستای ما رخ داد که شاید از هفته قبلی جالبتر باشد. البته من شخصا نمیدانم که این اتفاق خندهدار است یا اسفناک. قضاوت این موضوع بر عهده خودتان. اینک این شما و این هم قصه این هفتهی روستای ما.
کدخدا بعد از این که اوضاع قیمت شیر را دید تصمیم گرفت هر طور شده این مشکل را حل کند. بنابراین شورایی متشکل از هشت نفر تشکیل شد که وظیفه آن پیدا کردن راهی برای حل مشکل قیمت شیر بود. بعد از کلی بحث و تبادل نظر بالاخره این شورای هشت نفره به این نتیجه رسید که روستا باید حداقل یک گاو داشته باشد تا مردم روستا از شیر آن استفاده کنند. ولی همانطور که خودتان میدانید در روستای ما کسی از گاو سررشته نداشت به جز مشحسن که دکتر دیدن گاو را برای او ممنوع کرده بود. از این رو جلسه به دور دوم کشیده شد و قرار شد اعضا خوب فکر کنند و فردا نظر خود را اعلام کنند. فردای آن روز از بین این هشت نفر چهار نفر بر این عقیده بودند که باید کبلامراد را برای انتخاب گاو به شهر فرستاد و چهار نفر دیگر بر این عقیده بودند که باید یک هیات سه نفره متشکل از مشحسن و دونفر دیگر را برای انتخاب گاو و مهار مشحسن به شهر فرستاد. از آنجا که در روستای ما به جز میرزا رحمان کسی شمردن بلد نبود از او خواهش کردند که بیاید و آرای آنان را بشمارد. میرزا رحمان هم از ترس این که نکند جلسه به دور سوم کشیده شود نتیجه را به این صورت اعلام کرد که کبلامراد پنج رای و هیات سه نفره چهار رای. در این لحظه من گفتم:« به ازای هر فردی که با رفتن کبلامراد موافق هست یکی هم با رفتن هیات سه نفره موافق است. پس قاعدتا باید آرا مساوی باشد». ای کاش حرف نمیزدم! کبلامراد و کدخدا و میرزا رحمان همزمان و همصدا به من گفتند:« تو خودت فهمیدی چی گفتی؟ چرا با این چرندیات ذهن مردم را خراب میکنی؟ تو چرا به فکر پیشرفت روستای خود نیستی؟ ». من هم باخود گفتم من که چند ماه ساکت بودهام این بار هم ساکت میمانم.
خلاصه قرار شد کبلامراد به شهر برود و گاو بخرد. رفتن او هم همان قصه رفتن مشحسن را داشت. به این صورت که کبلامراد رفت و بعد از سه روز برگشت. البته کسی به استقبال او نرفت. چون او موبایل نداشت که زنگ بزند و مردم بدانند چه موقع میرسد. در روستای ما فقط کدخدا موبایل دارد که او هم موبایلش را به کسی نمیدهد. حتی اگر هم موبایلش را به کبلامراد میداد داد باز هم کبلامراد نمیتوانست آمدنش را اعلام کند. زیرا دیگر کسی در روستا موبایل نداشت که کبلامراد با او تماس بگیرد. به هر حال کبلامراد آمد و مستقیم به در خانه کدخدا رفت و با فریاد خبر از راه رسیدنش را منتشر کرد و ظرف مدت کوتاهی همه اهالی جلوی در خانه کد خدا جمع شدند به جز مشحسن که نباید گاو را میدید.
خلاصه چند روز از نگهداری گاو گذشت و من برای تهیه شیر به دکان میرزا رحمان رفتم و تا یک کیلو شیر بخرم. تا میرزا رحمان شیر را در ظرف من ریخت از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم. شیر حدودا زرد رنگ بود. گفتم میرزا چرا شیرش این رنگی شده؟ میرزا گفت نمیدانم. موقع دوشیدن هم همین رنگی بود. این شیر کیلویی 300 تومان است. نمیخواهی از این شیر شهری ببر کیلویی 1500 تومان. من هم مستقیم به در خانه کدخدا رفتم و گفتم شیر شهر سفید است، ولی شیر تولید داخل روستا رنگ خیلی بدی دارد و به شیر شباهتی ندارد و شیری را که خریده بودم نشانش دادم. کدخدا گفت تو چرا اینقدر بیخودی بهانه میگیری؟ من خودم هم دیروز از همین شیر خوردم، این ایرادهای جزئی هدفی به غیر از خدشهدار کردن خودکفایی روستا ندارد. تو چرا نمیگذاری پیشرفت کنیم؟
وقتی از کدخدا هم نا امید شدم در خانه مشحسن رفتم. با این که دکتر دیدن گاو را برایش ممنوع کرده بود خواهش کردم که سری به گاو روستا بزند. او هم قبول کرد. وقتی با مشحسن به دکان میرزا رحمان رسیدیم، شیر را به مشحسن نشان دادم و علت را پرسیدم. او هم گفت که حتما باید گاو را ببیند. بعد از کلی خواهش میرزا رحمان قبول کرد گاو را از دور نشان مشحسن بدهد. تا مشحسن گاو را دید بلند گفت : "این گاو که نر است!". اینقدر صدای مشحسن بلند بود که همه اهالی در عرض چند ثانیه در دکان میرزا رحمان جمع شدند.
خوب ! حتما خودتان توانستهاید بقیه ماجرا را حدس بزنید. خودمانیم! نزدیک بود شیر گاو نر را بخوریم!
ادامه دارد...